روایتی از دو برادر که با یک سال فاصله در یک روز شهید شدند/بابا از این ناراحتم که بدنم سالمتر از اباعبدالله علیهالسلام باشد
غلامعلی نسائی: پدر شهیدان علی اکبر و عزت الله کیخواه میگوید: کامیون داشتم و در شهرهای دور دست بار می بردم، یک روز صبح که سوار کامیون شدم، شهید سید حسین حسینی همسایهام، آمد گفت: شما جایی می خوای بری؟
گفتم: بار دارم، می خواهم تهران ببرم!گفت: حاجی! علی اکبر از عملیات برنگشته! یک لحظه یک حال دیگری به من دست داد، یک حال مکاشفه، علی اکبر پانزده ساله، سومین فرزندم، مقطع راهنمائی درس میخواند، عزت الله، متولد 1340 تازه دانشگاه قبول شده بود که دشمن نفرین شده به خاک ایران تجاوز کرد.
اول عزت الله رفت جبهه، بعدش من رفتم. پشت سر من علی اکبر رفت کردستان، چند ماهی گذشت، من از جبهه بر گشتم. علی اکبر هم آمد خانه، دو پسر دیگرم، علی اصغر و محمدرضا جبهه رفتند.
پنج مرد خانه ما، چهارنفرشان همیشه جبهه بودند.
علی اکبر از عملیات فتح المبین برگشت و چند روزی ماندگار شد، ما رفتیم قم، آنجا توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، یک حالت خاصی به من دست داد، برای علی اکبر، وقتی برگشتم علی اکبر داشت میرفت جبهه، به مادرش؛ "حاجیه فاطمه» گفتم: علی اکبر را خوب نگاهش کند سیر بشو، بغض گلویم را گرفته بود. مادرش گفت: چرا حاجی!
گفتم: خداحافظی هم بکن!علی اکبر دیگر نمیآید. علی اکبر رفت، بقیه برادراش همه جبهه بودند. فقط من مانده بودم. این رسم خانه ما بود، یک مرد باشد....
دو برادر در آغوش هم
تا اینکه عملیات بیت المقدس شد. از شب اول عملیات یک بغض ناخواندهای آمد سراغ من، به همین خاطر ماشین را بار زدم که برم سفر تا سرگرم باشم. از ماشین پیاده شدم، وقتی برنگشته، یعنی یا اسیر شده، یا مفقود. آماده شدم بروم اهواز، دنبال علی اکبر، شهید سید حسین هم اعلام آمادگی کرد با من بیاید، رفتیم اهواز، اول ما را هدایت کردند به سمت بیمارستان جندی شاهپور؛ آنجا چند تا کانتینر شهید گمنام بود، تک تک شهدا را نگاه کردم، دویست و هشتاد شهید را دیدم.علی اکبر نبود.آن موقع هنوز معراج شهدا نبود، رفتم تعاون و گفتند، اسم پسرتان توی آمار هست. علی اکبر درست شب اول عملیات بیت المقدس شهید میشود.
دهم اردیبهشت شصت و یک.گفت: فرستادنش گرگان. گفتم: من کامیون دارم، بدردتان میخوره، گفتند: مگر پسرت شهید نشده!؟ گفتم: بله، گفت خوب باید بری. گفتم کاری ندارید؛ مکث کرد و گفت: پس بیا این کوله پشتی های شهدای شمال کشور را بار بزن ببر چالوس. گفتم چشم، برگه را نوشت، رفتم برم که صدا زدند، بیا راستی، کوله پشتی شهدای قم هم هست. گفتم: باشه می برم. گفت: شهدای تهران. گفتم: هر کجا هست میبرم تهران، از آنجا تقسیم کنند.
یک کامیون کوله پشتی شهدای عملیات بیت المقدس را بار کامیون کردم و بردم تهران، سهم شمال را بردم چالوس، یک راست رفتم گرگان رسیدم توی سپاه، دیدم تابوت علی اکبر را پیچیدهاند توی پرچم جمهوری اسلامی؛ پرچم را بوکردم، بوی بهشت میداد، بوسیدمش، بعد بازش کردند، علی اکبر آرام خوابیده بود.
روحیهام قوی بود. ما خانوادگی همیشه هر روز صبح؛ نماز صبح را که میخواندیم، با چهار پسرم بعد نماز جماعت توی خانه قرائت قرآن داشتیم.عزت الله کسر تولد داشت، جلوتر از زمان خودش که مدت معین است، به دنیا آمد. ده روزه که بود، دستش را گرفتم؛ یک لحظه به مادرش گفتم: این دست ها یک روز به یاری امام زمان میرود.
سه سال بعد با واسطه امام خمینی را شناختم، بعد از آن جمله معرف ایشان که گفته بود: "حواریون من توی گهوارهاند" فهمیدم چرا عزت الله کسر تولد دار!باید به قیام امام خمینی که واسطه امام زمان بود می رسید و رسید. ....
هنوز تابوت علی اکبر را بلند نکرده بودند که یکی از بچهها گفت: عزت الله مجروع شده در بیمارستان است. گفتم: ما خودمان را سپردیم به خودش... به خدا. علی اکبر تشیع شد و من سر مزار علی اکبر سخنرانی کردم، چنان حرف زدم که همه روحیه گرفتند. جنگ ادامه داشت ما همه جبهه بودیم.
من ماشین آبکش داشتم برای رزمندگان آب میبردم خط مقدم، یا هر کجا که میشد. سال 66 بود، عزت الله چند بار زخمی شده بود، این بار شیمیایی، مسئول فرهنگی بنیاد شهید علی آباد کتول گرگان هم بود.یا جبهه بود، زخمی که میشد، میرفت آنجا در خدمت خانواده شهدا بود. شنیدم که داره میاد جبهه، رفتم فاو، شهید غلامحسین رحمانی را پیدا کردم. چون عزت الله همیشه با او بود.
گردان صاحب الزمان، گفتم: برادر رحمانی، شما به عزت الله تلکس زدی بیاد. گفت: چطور مگه، گفتم خوب علی اکبر شهید شده، علی اصغر و محمد رضا و من هم که الان جبهه هستیم. رسم است که یک مرد ما باید در خانه باشد. شهید رحمانی یک مرتبه بغض کرد، اشک از گونههاش جاری شد. گریه افتاد. دستش را گرفت و در گوشم و گفت: من هم مثل شما هستم، همه خانواده جبهه ایم. اگر ما نباشیم کی باید بیاد. هیچی نگفتم و خدا حافظی کردم.گفتم من باید بروم گرگان، رفتم.
تا رسیدم گرگان، مادر علی اکبر گفت: عزت الله همین یک ساعت قبل رفته سپاه بعد از ظهر میخواد بره جبهه، هنوز یک لیوان آب نخورده بودم توی خانه، که تندی رفتم سپاه، یک حال غریبی داشتم. عزت الله را گفتم: آمدم که نگذارم فعلا بری، تو باش مادرت تنهاست، من جای تو میروم. گفت: تو همین الان از جبهه برگشتی، بعد برای من نامه آمده از لشکر من را خواستند بابا. یعنی بر من تکلیف شرعی شده که باید برم. گفتم باشه برو...
عزت الله که سوار اتوبوس شد، من دیگر به خانه هم برنگشتم، هماهنگ شد، سوار اتوبوس آخری نشستم و رفتم. اول رفتیم چالوس، آنجا عزت الله من را دید و تبسمی کرد. بعد تقسیم شدیم، او رفت سمت فاوگردان صاحب الزمان؛ به شهید غلامحسین رحمانی ملحق شد. من رفتم سمت هفت تپه، چند وقتی گذشت من رفتم شلمچه، آنجا هم ماشین بزرگ دستم بود. توی سنگر بودیم که دیدم، عزت الله با جمعی از بچه های گردان صاحب الزمان، آمدند توی سنگر ما، صحبت از عملیات کربلای 10 بود، توی سنگر بچهها جمع شان جمع بود، یکیشان گفت: این عملیات سختی خواهد بود، پاتکهای سنگینی دارد و دشمن این نامردهای شقی، شهدای ما را زیر شنی تانکهایشان پرس میکنند، اطلاعاتی بود که از آن محور دشمن لعنتی داشتند.
بعد عزت الله گفت: خوش بحال آن شهدا که زیر شنی تانکهای این نانجیبها له میشوند. من یکه خوردم، بدنم لرزید و گفتم: عزت الله – بابات – کنارت نشسته! بعد عزت الله تبسمی کرد و گفت: به خدا بابا من از این ناراحتم که یک جوری به محضر آقا اباعبدالله وارد بشوم، بدنم از بدن آقا امام حسین سالمتر باشد. مگر همین قوم شنیع و نانجیب، نبودند که بر بدن اباعبدالله علیه السلام اسب تازاندند، خوب بابا جان، این آدمها، همان نسل خبیث و ناپاک شمرند، این تانکها هم همان اسبها هستند.
همین لحظه یک نفر عزت الله را صدا زد، عزت الله رفت و برگشت، گفت دیگر وقش رسیده، گردان صاحب الزمان، خط شکن عملیات کربلای 10 است، خدا حافظی دردناکی کردیم. و رفت... من شب یک خوابی عجیب دیدم، گفتم عزت الله پرید.
عملیات، مرحله اول و دومش که تمام میشود، گردان مسلم میرود که جایگزین گردان خط شمن بشود، گردان مسلم خوب به منطقه توجیه نیستند، عزت الله کیخواه میماند که در کنارشان باشد. "شب دهم اردیبهشت شصت و شش" عزت الله بر بلندیهای ماهوت شهید میشود. مثل بردارش «علی اکبر کیخواه» درست در یک شب زمانی، یعنی10 – 2 – 61 علی اکبر شهید و مفقود میشود؛ درست عزت الله هم 10- 2 – 66 شهید و مفقود می شود.» علی اکبر چند روز بعد پیدا شد. برای عزت الله بیش از هزار شهید را در جاهای مختلف رفتم دیدم. نبود.
دیگر جنگ تمام شد. اسرا برگشتند، یکی از اسرا که همرزم عزت الله بود، دقیقا لحظه شهادت را شهادت داد. گفت: عزت الله تامین ما بود، یک بعثی خبیث با قناسه پیشانی عزت الله را هدف قرار میدهد و شهید میشود. همه سر زندگیاند، من و مادرش، دو فرزند عزت الله که حالا خودشان صاحب فرزند هستند، نامش را هم گرفتهاند و همه منتظر یک نشانی از او هستیم.بیست و اندی سال گذشت، یک شب ماه مبارک رمضان، یک اتفاقی برای خانواده شهید سید حسین حسینی افتاد، من را خیلی متاثر کرد، یک جوان بیست ساله در یک تصادف کشته میشود. آن شب در مراسم این جوان من یک جور حال عجیبی پیدا کردم با شهید سید حسین که مجلس عزا متعلق به خودش بود.
آن شب خواب دیدم، مجلس عزاست و شهید سید حسین هم حضور دارد، صدام زد، رفتم جلو و احوال پرسی کردم. گفتم: چه خبر سید حسین، کجا هستی، علی اکبر و عزت الله را می بینی! اصلا ازشون خبر داری؟ گفت: بله ما همدیگر را میبینیم. گفتم: وضعیت شهدا آنجا چگونه است؟ گفت: همه چیز عالی است. من توی همان عالم خواب بین حرفهایم به سید حسین گفتم: جنازه عزت الله برای من نیامد، بچههایش در ناباوری هستند، مادرش خیلی بیتاب است.
شهید سید حسین بلافصله گفت: شهید عزت الله در منطقه مهریز یزد است. من ناگهان از خواب پریدم. و دیگر نماز صبح شده بود. این موضوع را پنهان نگه داشتم، نمیدانم چرا. یک اراده قوی نمیگذاشت با احدی صحبت کنم. فقط بهش فکر میکردم.
شش ماه از این ماجرا گذشت، باز یک اتفاقی افتاد، مرتبط با سید حسین بود، شب خواب دیدم توی خانه خودمان هستیم و شهید سید حسین مهمان ماست. فقط یادم هست که شهید سید حسین گفت: نمی خواهی به مرقد عزت الله بروی؟ گفتم: بله میخوام. گفت: برویم. دستم را گرفت، گفت: برویم. گفتم: برویم. تا گفتم برویم، دیدم جایی هستیم، یک مزار روبروی ما است. دور تا دورش دیوار کشیدهاند. یک در ورودی دارد. باز است، هیچ دروازهای ندارد. هنوز دروازه نگذاشتهاند. وارد شدیم، یک مزاری بود که داخلش یک محلی ساخته بودند برای شهدا، تقریبا از زمین فاصله داشت، مثل یک سکو بود، سقف هم داشت. نزدیک شدیم. گفتم: پس قبر عزت الله کدام هست، با دست اشاره کرد بین شهدا و گفت: آنجاست... نگاه کردم. دیدم.گفتم پس بیا یک زیارت نامه بخوانیم. شهید سید حسین گفت بخوانیم. گفتم: من میخوانم. گفت: بخوان.شروع کردم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین... همین طور داشتم میخواندم تا گفتم: السلام علیک یا فاطمه الزهراء – از خواب پریدم.
دیگر پنهان نکردم. از صبحاش شروع کردم به تلفن زدن، تا اینکه مادر عزت الله پرسید چه خبر شده، این قدر زنگ میزنی؟ موضوع را گفتم. همه بچهها جمع شدند، با رایزنیهایی رفتیم بنیاد شهید یزد، وقتی داشتیم میرفیم سمت مهریز، یک جایی توی جاده یک تابلو بود که روی آن نوشته بود؛ "به طرف راست! 1000 متر – گردکوه" این تابلو آتشی به جان من انداحت، لحظهای که رسیدم به تابلو ماشین به خودی خود، خاموش شد، من انگار قلبم را آتش زده باشند، من که این همه آدم صبوری بودم، ناگهان گریه افتادم. یک لحظه حس کردم که عزت الله کنار این تابلو ایستاده و میگوید؛ بابا من اینجام.
بچهها از ماشین پیاده شدند، من قدری که آرامش پیدا کردم. پرسیدند چه شده؟ گفتم: نمیدانم هر چی هست، این تابلو من را آتش زده، برویم که تا بنیاد شهید مهریز نرفتند، سوار شدیم، با یک استارت ماشین روشن شد و رفتیم.
آنجا بنیاد شهید یزد امکانتی در اختیار ما گذاشتند یک دوربین فیلمبرداری هم گرفتند با مسئول خود بنیاد شهید تک تک مزارها را سر زدیم.گفتم همه اینجاها که رفتیم، هیچ کدام نشان آنچه که من دیده بودم نیست. نشانی را که در خواب دیده بودم دقیق بازگو کردم، یک مرتبه یکیشان گفت: این نشانی فقط مختص "گردکوه" است.
با نام گردکوه تکانی خوردم، حرکت کردیم به سمت گرد کوه، رسیدم، دویست متری، گفتم صبر کنید، آنجا یک مزار بود که دورش دیواری داشت. یک ورودی داشت، گفتم: این ورودی است. داخل مزار یک سکو هست، چندین شهید و مسقف هم هست. یکی از همان بنیاد شهید پرید رفت جلوتر با دوربین، بعد فریاد کشید همین جاست. من بیتاب و همه ما حال غریبی داشتیم. وارد مزار که شدم، دیدم بله دقیقا همان نشانی خواب است.
در بین ده شهید تنها یک شهید گمنام بود که گفتند این شهید گمنام از کردستان آمده، بلندیهای ماهوت، این شهید همان عزت الله کیخواه بود. این اتفاق مردم را آنجا جمع کرد. ما چند روزی آنجا ماندیم که شهید را از آنجا به گرگان ببریم، اما مردم از ما خواستند که این شهید باید آنجا باشد. تبرک است. الان آنجا(گردکوه) مزار شهید عزت الله کیخواه است.
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها : روایتی از دو برادر, غلامعلی نسائی, عزت الله کیخواه, علی اکبر کیخواه, ,